در دل مه
لنگان
زارعی شکسته میگذرد
پا در پای سگی
گامی گاه در پس و
گاه گامی در پیش.
وضوح و مه
در مرز ویرانی
در جدالند،
با تو در این لکّهی قانع آفتاب اما
مرا
پروای زمان نیست.
خسته
با کولباری از یاد اما،
بیگوشهی بامی بر سر
دیگر بار.
و آن جا که بادها را اندیشهی فریبی در سر نیست
به راهی که هر خروس بادنمات اشارت میدهد
باور کن!
کوچهی ما تنگ نیست
شادمانه باش!
و شاهراه ما
از منظر تمامی آزادیها میگذرد!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.