خطی از «ورلن» است،
که دیگر به یادش نمی آورم.
خیابانی است،
که قدم زدنش برایم ممنوع شده.
آیینه ای است،
که خودم را برای آخرین بار در آن دیده ام.
دری است،
که من تا آخر دنیا آن را بسته ام.
در میان کتاب های کتابخانه ام،
– اکنون که نگاهشان می کنم-
کتاب هایی هستند،
این تابستان پنجاه ساله می شوم.
مرگ همیشه مرا تعقیب کرده است!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.