چه میدانی تو از سادهترین چیزها
روزها خورشیدهایی بزک شدهاند
که شبانه خوابِ سرخ گلها را میبینند
و همهی آتشها چون دود به آسمان میروند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در انتهای اتاقها جستهام
آنجا که چراغی روشن بود
پاهایمان همراه هم طنین نمیانداختند
و نه آغوشمان که بر روی هم بسته ماندند
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
تو را در پنجرهها جستهام
بوستانها بیهوده از رایحهها پُرند
کجا، کِی میتوانی باشی؟!
به چه چیزِ زندگی باید دل بستن در میانهی بهار؟!
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
چه میدانی تو از انتظار طولانی
و از زیستن فقط برای نامیدنات
همیشه همان و همیشه متفاوت
و از سوی من فقط ملامت و نکوهیدن
چه میدانی تو از شوربختی دوست داشتن؟!
باید که از یاد بَرَم و زندگی کنم
همچون پاروزنی بیپارو
میدانی چهقدر طولانیست زمانِ مردن
زمان بهخود گوش دادن و از پا درآمدن
میشناسی تو آیا شوربختی دوست داشتن را؟!..
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.