صبح تو بخیر
که ساعت حرکت قطار را به من غلط گفتی
که من بتوانم یک روز دیگر در کنار تو باشم
دوستان من ساعت حرکت قطار را
در شب گذشته به من گفته بودند
بر شانه‌های تو خزه و خزان روییده بود
تو توانستی با این شانه‌های مملو از خزه و خزان
سوار قطار شوی
دستان‌ات را تا صبح نزد من
به امانت نهادی
نان را گرم کردی به من دادی
دیگر در سکوت تو کنار میز صبحانه
ما طلاها و سنگ‌های فیروزه‌ی جهان را
تصاحب کردیم
سکوت تو را چون مدالی گرم و نایاب
بر سینه آویختم
هر روز در آینه به این سکوت خیره می‌شدم

سپس روز را آغاز می‌کردم
می‌خواستم زیر پای تو را پس از صبحانه
از آفتاب فرش کنم
دندان‌های تو ارج و قرب فراوان داشت
که نان بیات شده‌ی خانه‌ی مرا
گاز زدی
ما
من و تو
چگونه به صدای پرندگان رسیدیم
که کنار پنجره از سرما جان باختند
پرندگان بی‌آشیانه را همیشه دوست داشتی
اما دیگر عمر آنان تکرار نمی‌شد
هم‌چنان که عمر من و تو هم
دیگر تکرار نمی‌شد