بیدی از بلور، سپیداری از آب،
فواره‌ای بلند که باد کمانی‌اش می‌کند،
درختی رقصان اما ریشه در اعماق،
بستر رودی که می‌پیچد، پیش می‌رود،
روی خویش خم می‌شود، دور می‌زند
و همیشه در راه است:
کوره‌راه خاموش ستارگان
یا بهارانی که بی‌شتاب گذشتند،
آبی در پشتِ جفتی پلکِ بسته
که تمام شب رسالت را می‌جوشد،
حضوری یگانه در توالی موج‌ها،
موجی از پس موج دیگر همه‌چیز را می‌پوشاند،
قلمروی از سبز که پایانیش نیست
چون برق رخشان بال‌ها
آنگاه که در دل آسمان باز می‌شوند،

کوره‌راهی گشاده در دلِ بیابان
از روزهای آینده،
و نگاه خیره و غمناک شوربختی،
چون پرنده‌ای که نغمه‌اش جنگل را سنگ می‌کند،
و شادی‌های بادآورده‌ای که همچنان از شاخه‌های پنهان
بر سر ما فرومی‌بارد،
ساعات نور که پرندگانش به منقار می‌برند،
بشارت‌هایی که از دست‌هامان لب پر می‌زند،

حضوری همچون هجوم ناگهانی ترانه،
چون بادی که در آتش جنگل بسراید،
نگاهی خیره و مداوم که اقیانوس‌ها
و کوه‌های جهان را در هوا می‌آویزد،
حجمی از نور که از عقیقی بگذرد
دست‌و‌پایی از نور، شکمی از نور، ساحل‌ها،
صخره‌ای سوخته از آفتاب، بدنی به‌رنگ ابر،
به‌رنگ روز که شتابان به‌پیش می‌جهد،
زمان جرقه می‌زند و حجم دارد،
جهان اکنون از ورای جسم تو نمایان است،
و از شفافیت توست که شفاف است،

من از درون تالارهای صوت می‌گذرم،
از میان موجودات پژواکی می‌لغزم،
از خلال شفافیت چونان مرد کوری می‌گذرم،
در انعکاسی محو و در بازتابی دیگر متولد می‌شوم،
آه جنگل ستون‌های گلابتونی‌شده با جادو،
من از زیر آسمانه‌های نور
به درون دالان‌های درخشان پاییز نفوذ می‌کنم…