چقدر برای بستن چمدان و خاموشی چراغ
بهانه آورده بود!
کلید کهنه در دستش بود و
باز پی چیزی شبیه بستن گریه به باران میگشت.
انگار هیچ میل روشنی به امکان تشنگی نداشت،
از آبها، آینهها، آدمیان وُ
آرزوهای دورشان بریده بود،
نگران مینمود،
یکجوری دلواپس گلدان یاس و ابایی و نیلوفر،
هی در مرور یکی دو خاطره … قدم میزد،
حتی قدمهای خستهاش را
تا کنار جدول شکستهی کوچه شمرد،
یک لحظه آمد که برگردد
یک لحظه ماند و گمان کرد
عطسهی دور ستارهای شنیده است.
انگار چشم به راه کسی
پی کتابی
چرایی چیزی
هنوز نگران گمشدن گوشوارههای دریا بود.
این بار جور دیگری روی دریا را بوسید،
یکی دو آدینه مانده به آخر آبان بود
گفت: با آن که رفتنِ همیشهی ما
با خواب نیامدن یکیست،
اما من دوباره نزد نزدیکترین کسان خود برمیگردم.
یک روز، دو روز، سه روز و هنوز
پس کی؟
کی کبوتر غمگین، برادر بینا، ستارهی نیمسوز؟
حالا یکی میگوید
هر جا که هست
همین حدودِ آشنا با ماست،
یکی میگوید من خودم دیدم
شبیه کبوتری از بال بید
پر زد و بالای آسمان رسید،
و بسیاری هنوز بر این باورند که دیگر تو
برای بستن چمدان و خاموشی چراغ
بهانه نخواهی آورد
اکولالیا | #سیدعلی_صالحی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.