حتّا قطرهی اشکی هم نریخت زن
یکراست رفت سراغ بند رخت و
ژاکتش را برداشت و
رفت
انگار دست دراز کرده باشد و
ماه را
از آسمان تابستان
برداشته باشد
مرد باورش نمیشد
چشم روی هم نگذاشت آنشب و
فرداشب و فردای فرداشب هم
دوهفته گذشت و
ماه برگشت و
مرد تازه فهمید زن برنمیگردد
از جا بلند شد
در آینه خودش را دید
انگار از پنجرهای نیمباز
آسمان بیماه را دیده باشد
بعد
یادش آمد که زن ژاکتش را برده است
اکولالیا | #یانیس_ریتسوس
برگردان از #محسن_آزرم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.