به تو که فکر می کنم
غباری از ذرات نا ممکن تو
در حوالی هوایم
شکل ممکن تو را می گیرند
تو شرط می کنی که مرا
در همان حوالی ناممکن به مهمانی فرا بخوانی
“تا وقتی که لمست نکنم”
آن وقت جانی تازه بگیری
شرط سنگین “هادس” بر ” ارفئوس ”
ندیدن به شرط زنده شدن دوباره
من محو تماشای تو می شوم
فارغ از لمس تو
حالا غبار تاریکت
جهانی از نور می شود
تو در ابتدای جان گرفتنت هستی
دلبستگی ناممکن من به تو بیشتر
تو می خندی
خنده ات در تاریکی حباب می شکند
توان داشتن انگشتانم
برای لمس تو در من سست می شود
تو را لمس می کنم
لحظه ای کوتاه!
شرط شکسته می شود
حباب می شکند
تو در ابتدای جانی تازه
مثل ذرات برف
به دنیای ناممکن بر می گردی
دستانم در انتهای شوق لمست
دوباره تو را گم می کند
اکولالیا | #شیرزاد_حسنی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.