نام “کرگدنی” را می آورم
تا شعرم ، شعر آوانگاردی شود :
و بعد به هزار و چهارصد و سی و نه سال نوری پیش باز می گردم
مکان چشمک ، ستاره ای مرده
که آخرین تکه نورش امروز به تو می رسد ،
تا بگوید :
هزار و چهارصد و سی و یک سال دیگر
در جهان چگونه می بوسند ؟
نه
باید شعر آوانگاردی داشته باشم :
که مثلا با گربه ای حرف بزنم
بگویم : سلام
بگوید : ها
بگویم : حالت خوب است :
بگوید : «حال همه ی ما خوب است اما … ».
می خواهم به دست های قطع شده ویکتور خارا نگاه کنم
که هنوز در آن استادیوم غرقه به خون

در حال نواختن است .
بگویم :
ویکتور ؟ دست های تو
درون ذهن من چه می کنند ؟
آی ویکتور جان
می خواهم واژه برنوی روسی را درون شعرم بیاورم .
بعد روبروی گلسرخی بنشینم و
بگویم :
خسرو ، نه ، محمد
آی محمد
تورا چگونه ؟ کجا ؟ تورا چقدر خاک کرده اند
که همه جای این سرزمین یاد تو می افتم
که از استخوان های براهنی بوی تو می آید :
« های هایا هایا هایا ها ها
های هایا
های هایا هایا هایا ها ها
های هایا مخ…» ، مخ … آخ مخم ، مخم درد می کشد ، محمد
باید شعر آوانگاردی داشته باشم
می خواهم درون شعرم
به سنگ نه ، به شیشه بگویم : تحجر ما آخر تاریخ
می خواهم شکل هندسی اجسام : مثلا دایره ، استوانه ، مخروط
چیزی را یاد کسی نیاورند .
ویکتور اصلا ولش کن ، شعر باید عاشقانه باشد : محمد ، خسرو ،
نه لیلی :
می خواهم به چشم های تو
بگویم آلت قتاله
آی لیلی ، لیلی جان ، هزار و چهارصد و سی و یک سال دیگر
وقتی از شیار آسفالت خیابان های سرزمینم
شراب سرخ عشق تو می جوشد : چگونه ببوسم ؟
گونه چپت را ؟ نه
گونه راستت را ؟ نه
اگر یکی از لبانت را زودتر از دیگری ببوسم؟
بی خیال لبانت لیلی
اصلا آن کرگدن آوانگاردی که منم ، چه می شود ؟

اکولالیا | #رامین_زارعی