در ژرفای دره‌ی داغستان
گرمای ظهر بود و
من
ناجُنب به زخم گلوله‌ای
افتاده بودم
از شکاف عمیق سینه‌ام
هنوز بخار برمی‌خواست
و خونم
قطره قطره سر ریز می‌کرد
افتاده بودم تنها
بر شن‌های دره
و مرا صخره های بلند در میان داشت
آفتاب به شعله‌ی سوزانش
بر تارک آن‌ها می‌تابید
و بر من هم
که در خواب مرگ بودم
آتش می‌پاشید
پس آنگاه به رؤیا دیدم
چراغ های تابانی را
بر سفره‌ی سوری که در دیارانم به پا بود
و در پوشش گل‌ها، زنانی آمدند

که در میان کلامشان
از من سخن می‌راندند
در آن میانه یکی شان
غوطه‌ور در خیال
هم سخن آنها نبود و
لب فرو بسته بود
جان شکوفان او
در رؤیایی تار نظاره می‌کرد
آن‌چه را که جزء خدایش نمی‌داند
در رؤیای او
دره‌ی داغستان بود
و آن جسد افتاده‌اش
آشنا می‌نمود
جسدی که
خون سردش جاری بود
اما از شکاف سینه‌اش
هنوز بخار بر می‌خاست

اکولالیا | #میخائیل_لرمانتاف ۱۸۴۱
ترجمه‌ از حمید‌رضا_آتش_بر‌آب
از کتاب شعر روس (عصر طلایی و نقره‌ای ) – انتشارات نی
ارسال کننده سالار یزدانی