من این گونه ‌ام که هستم. پس بدان که خوبی ‌ات را می‌ خواهم.
کسی نیکتر بجوی. هیچ بختی برای فروختن ندارم
همچون شیادان و بنگاهداران.
هنگامی که می‌ غنودی به ‌آسودگی کنار دریا
چنین هول هایی شبانه بر من می‌ خزیدند،
چنین زخمه‌ هایی روحم را می ‌لرزاندند- اگر فقط می ‌دانستی!

مه‌ زار بهاری، استپ های آسیایی را افسون ‌زده دربر می‌ گیرند؛
دور تا جایی که چشم می ‌تواند ببیند، فرسنگ ها از هر سو
فرشی رؤیاگون از لاله‌ های تابان برمی‌ افروزد
در فراسوی افق آه، چه صفایی
سراسر طبیعت را بارور می‌ کند، و چه معصومیتی!
پروردگارا، به هر حال چه بایدم کرد برای مردم


هرگز بیشتر از دیده ‌وری نبوده‌ ام،
پا فرا کشیده در اقلیم های صعب
و درگیر با غوغایی درونی،
با اندک آوازه ‌ای در همین حوالی،
دوستی باوفا برای مردان دیگر زنان،
بیوه ‌ی تسلی‌ ناپذیر تنی چند.

تاج نقره‌ای‌ ام بس نیک جا گرفته است.
گونه ‌هایم، که همواره به نظر آفتاب‌ زده می ‌آیند،
چیزی بیشتر مانند ترس تا خوشی را الهام می ‌دهند.
رنجِ غرور زخمدار، با این همه، زود به پایان خواهد رسید.
درست مانند مارینا، دوست بینوای جان‌ باخته ‌ام،
خواهم نوشید، ناخواسته، از چشمه‌ ی فرجامین فراموشی.

و خواهی آمد در ردای خاکسپاری،
شمعِ سبزفام هولناکی در دست می‌ گیری،
رخسارت نقابدار اما بی‌ درنگ ظن خواهم بُرد
چهره‌ ی کسی را که در آن نقاب سیاه اهریمنی پنهان است،
دست دستکش سفیدپوش کسی را که بر آن شمع شوم چنگ انداخته است،
و کسی که بر من مهمانی شبانه فرستاده است….

اکولالیا | # آنا_آخماتووا
ترجمه از #شاپور_احمدی