دوازده و نیم
وقتی گذشته از ساعت نه
بار اولی که چراغ روشن کردم و رو صندلیم نشستم.
نشستهام، نه میخوانم، نه حرف میزنم.
در این خانه خلوت کردهام.
کی هست که بشود با او حرف بزنم؟
از ساعت نه که باراول چراغ را روشن کردم،
سایهی جوانیم دنبالم آمده تا اتاقهای دربستهی معطر را یادم بیاورد
لذتهای تنانهی دور، لذتها.
چیزهایی نشانم داده،
کوچههایی که دیگر پیداشان نمیشود کرد
تآترها و کافههایی که نیستند.
سایهی جوانیم اساسِ غم را هم نشانم داده
رنج خویشان، جداییشان، غم بستگانم.
غم آنها که رفتهاند و جایی ندارند
دوازده و نیم، ساعتها چه زود گذشتند
دوازده و نیم، سالها چه زود گذشتند
اکولالیا | #کنستانتین_کاوافی
ترجمه از #فرزانه_دوستی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.