میان ورق های سیاه
تمامم را می جویم
کورمال کورمال
تکه هایم را می دوزم
پاهایم را بر گردنم
دستتانم را بر شست پایم
سرم را بر شانه ام
هیولایی که در من
در انزوا نشسته
سخت و زمخت ناخن می کشد
بر دیواره های جسم
گوشت پشتی که درونم زندانی ست
زشت و کوتاه قد و خمیده
صورتی چروکیده
گاه گاهی تکه هایم را می شکافد
این تن بی سر وپا دست
بو می کشد می خزد بدنبال
خودم می گردم
ضجه هایم منگنه می کند
میله های فولادی را در تنم
آه این شب های لعنتی
زندانبان من اند و
این هیولایی که زول می زند
برچراغ خواب کم نور اطاقم
من براندازش می کنم
معباد کلید چراغ را خاموش کند
سایه ها هجوم بیاورند بر تنم
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.