کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند
و این‌ها به خواب‌هایم راه پیدا می‌کنند.
شاید از خواب‌های آینده‌ام این سطرها را می‌دُزدم
که در این اتاق که در امروز نمی‌گنجم.

آن‌قدر در این جاده در این راه ایستاده‌ام
که دیگر دیده نمی‌شوم
و همه می‌پندارند این جاده منم
این راه.
درختانِ این مسیرِ جادویی
زمانِ زنده‌بودنِ مرا از خویش بالا کشیده‌‌اند
و وقتی از این‌جا می‌گذرم
تپشی مضاعف مرا می‌گیرد
بال‌هایی سنگین
رودخانه‌ای در خوابی عمیق.

آیا شنیدنِ صدای یک رودخانه
دنیاهایی دفن‌شده را از زنده‌گی
بیرون نمی‌کشد؟

در همۀ این سال‌ها
چشم‌هایی ناپیدا می‌زیست
هر بار که کتابی را می‌بست
شیطنتِ بازوبسته‌شدنِ یک در
در تو بی‌قراری می‌کرد.
زنده‌گی جایی پنهان شده است
این را بنویس.

می‌دانی؟!
در به‌یادآوردنِ این‌ها نیز زمان می‌گذرد
و همه‌چیز را دور می‌کند و درو می‌کند.
ما رها نمی‌شویم
چشم‌هایت را در خودت زندانی کن
و نگذار دریا چیزی از تو بیرون بکشد.

چرا همه‌چیزِ این سیاره از ما
برای پیوستن به خود می‌کاهد؟
چرا پیوستن برای پیوستن صورت نمی‌گیرد؟

می‌ترسم نکند این سیاره سرِ بُریده‌ای در آسمان باشد
بی‌صورتیِ این چهره
وحشتم را با شاخ‌وبرگِ درختانش می‌پوشانَد.
و می‌دانم دیدنِ این‌ها همه خواب‌‌دیدن است.

همیشه ترسیده‌ام که از روی این دایره پرت شوم.
چرا هیچ‌کس به ما نگفته است که زمین
مدام چیزی را از ما پس‌می‌گیرد
و ما فکر می‌کنیم که زمان می‌گذرد.

شاید زمین آن سیاره‌ای نیست که ما در آن باید می‌زیستیم
و از این رو، چیزی در ما همیشه پنهان می‌مانَد
و به این زنده‌گی برنمی‌گردد.

از دست‌هایمان بیرون رفته‌ایم
از چشم‌هایمان
و همه چیزِ این خاک را کاویده‌ایم:
ما به همراهِ آب و باد و خاک و آتش
به این سیاره تبعید شده‌ایم
و این‌جا
زیباترین جا
برای تنهایی‌ست.

کسی در من همه‌چیز را خواب می‌بیند.

از کتاب آتشی برای آتشی دیگر

عنوان شعر: ما رها نمی‌شویم
منبع shahramsheydayi.blog.ir