به راستی، «عاشق» شدم.
در عصب دستهایم،
جریانی از طلا میگذرد .
به راستی، «من »هستم .
در هر برگی از درخت
که ناگهان خواهد افتاد ،
در هر رویش جوانه تازه و لطیف ،
در رسیدن سیبهای کال.
در گوش سبز بهار
این، من هستم که نجوا میکنم؛
در دیشب تاریک ،
در نور آبی دریا ،
«مرگ » غرق شد !
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.