چای نوشیدیم و
سیگار کشیدیم و
شب را به خنده صبح کردیم
امّا سرپناهی نداشتیم
تختمان زمین بود و
ملافهمان آسمان.
چه میگفتیم
وقتی زمستان
در قلبمان خانه کرد؟
سیگار میکشیدیم و
برای همدیگر از تبعیدگاه میگفتیم
از رسمها
از آیندهی دستها
از گذشتها.
بعد قسم خوردیم
که هرچه زمان گذشت
ما نگذریم از زخممان
از سیگارکشیدنمان
از شادی و عاشقیمان.
ستارهی کمسویی به ما رسید و
راهمان دوتا شد
رو برگرداندیم و
دست را برای بدرود بالا بُردیم
چیزی
مُدام
در چشممان میچرخید
چیزی
مُدام
در قلبمان کوچک میشد.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.