۱
در روزی بزرگ، راهسپاریم، اما از فروغ
سوزنی به ما نشسته، تنها
یک سوزن!
روزی بزرگ – آرام آرام – در اصالت ما، دست می‌برد
تا شانه – رفته رفته به پس رود
که تنها از دور، از دور توانائیم
در شناختن شانه خود، که همین پرندگان هوا
بر آن فرود می‌آیند،
و در شناختنِ دست‌های خود، دست‌های بریده خود،
که همین پرندگان هوا هستند.
در روزی بزرگ، به تو می‌رسم، به شانه تو
دست می‌زنم، که به پس‌نگری و ببینی
که نمی‌خندم.

۲
در روز بزرگ، تنها
آن که بی‌شمار سوزن خورده‌ست، می‌خندد:
تنها خورشید.
روزی بزرگ، در اصالت ما، دست می‌برد
تا، سوزن سوزن، به ماش باز دهد
ما – در یک گفتگوی معمولی روزانه – بر سر خود
نا گهان خبردار می‌شویم
از تاجی از هوا!
پی می‌بریم حرکات بی‌خودانه دست‌هامان – هنگام گفتگو–
نامه‌هائی از هوا را توشیح کرده است،
نخوانده، توشیح کرده است
شاید در یکی از نامه‌ها، به عشق، معترف شده باشیم
یا به قتل،
و شاید از این روست که بی‌دلیل، دوست داشته
یا تبعید می‌شویم
ما که زادگاه، وطن، قلمرومان، چارپایه‌ای کوتاه است،
در دم تبعید – کشیدن چارپایه –
در دم خفقان
بدانیم پادشاه هوائیم، پادشاه هوائیم.

۳
در آخرین حنجره، من، بادبان‌های بی‌شمار می‌بینم.
و بهنگام روز، همین امروز،
صدای افتادن میوه‌های رسیده را
بر زمین سرد، می‌شنوم.
اما هنوز، لغتی به شعر نیافزوده‌ام، که آفتاب، کاغذ را
از سایه‌ی دستم، می‌پوشاند
سوزن، می‌درخشد و
کج شده ست!
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم‌تر، از پی تابوتی بی‌سرپوش
روانه‌ایم و روان بودیم
و سایه گلی، ناف مرده را
پوشانده‌ست.