نور بر چهرهام میتابد،
و در حیرانی من سکوت چرخ میزند و بالا میگیرد.
بیدار ساخته ام پاریس را به ضربهای،
و بر سرم پرتو میافشاند صبحدم.
فاتحی هوشیارم من
چشمبراه خورشید تا بشکوفد طلاییرنگ.
و در شکوه سپیدهدم
ایستادهام تنها در هالهای غرورآگین.
پایکار خورشیدم من
آنکه بیدارباش و سورگردان نیم شبان را خادم است
ناقوسهای باستانی کلیسا، به طنین در میآیند.
من یک کشیشم- یک کافرکیش- کشیشی کافرکیش.
در گیرودار بانگ ناقوسها
برمیافروزانم شعلهای کمنور زیر تودهی هیزم،
و در جان تازهی فروزندهی من
چه رقصان اند شعلهها، هردم بالاتر پرتوهای خورشید.
ای ایو، ایزد خورشید، شعلهی باستانی.
هنوز درخوابیست سبک این بیشهزار ملون،
و من تنها در جستجوی توام،
در جستجوی کشیش تو و مجنونی شوریده چشم.
رنجورم آیا؟ بیفشان بر من پرتوی را.
نوباویی سرخمو بود آد، سرور باستانی من،
مدتها پیش کشیش تو بود.
هزاران سال است که فسرده و رو به پایانم.
شهید شرقم من
آنکه به غرب ازبرای تسکین میگریزد،
فرزند ساحران نفرینشده
زرد رویم من؟ رنگم کن، آه رنگم کن به رنگ خون.
پی میگیرم بیغوله راهم را با بغض و اشک
که جان فرساست، و اینک با سیمای زردفام
میرانم به سوی غرب
میتوانم به نیایش بنشینم آنجا، سرور من، خورشید.
از چه رو میپرسیم این همه چگونه رخ داد؟
خون من رقیق جاری میشود. در نیایشم من گرم و تابناک.
من رازی را میپویم، کاریشگفت،
و رویا میپردازم، اما چه می خواهم، نمی دانم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.