در این بامدادان، درمییابم
که شبهایمان،
آبستنِ خلسهای عمیق بودهاند
و روزهایمان،
تابناک و سنگین از انعکاس افکارمان.
بر فراز تشویش شبهای تار
و روزهای روشن،
ما ایستادهایم،
بر بلندای سال
و مینگریم به ابدیتی سخت
که از پیِ چرخش جهانمان
نرم میشود.
بر زمین دراز کشیدم،
و با خودم سخن گفتم
حرفهایی که مردهای نیز
با خود میگوید،
مردهای که در انزوای تاریکش
بیدار میشود:
زندگی خوب بود،
اگرچه مرا شکست
زندگی خوب است،
هرچند میکُشد!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.