توفانی عبوس
آسمان را دربر کشیدهاست
و از بورانِ برف گردابی بر آورده
گاه چون درندهای زوزه میکشد
و گاه چون کودکی میگیرد
لحظهای خَس و خاشاک را به بام کهنه میکوبد
و گاه چون مسافری مانده از راه
بر پنجره میزند
کلبهی کهنهی ما اما
تاریک و غمافزاست
بانوی پیر سرم!
چرا پای پنجره
چنین خموش نشستهای؟
خسته از غرش توفانی، ای دوست
یا که از وزوز دوک خویش
چنین به چُرت افتادهای؟