تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال میکرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده میشد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دستهای او؟
صدای خفهای روی سنگفرش شنیده شد.
عضو کانال تلگرام اکولالیا شوید
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
سپیدهدم
پنجرهها باز شدند.
همسایهها دویدند.
خوابگرد از پلکان نجات پایین میدوید
به دیدن آن که از پنجره پرت شده بود.
دیدگاهتان را بنویسید