اِکولالیا - آرشیو شعر جهان

لیست شاعران

دسته بندی اشعار شعر (صفحه 36 از 202)

کریستوفر پویندکستر

تو را میان تاریکی دوست می‌دارم

صدایم را سوی ستارگان می‌افکنم
شاید پژواک واژه‌هایم برای تو
در ابرها با سپیده دم نوشته شود
و اینک تمام آنچه که
می‌خواهم بگویمت:
تو را در میان تاریکی دوست می‌دارم

فرناندو پسوآ

جوان جان باخته در من

اینک، بر فراز چروک پیشانیِ کوتاهم، 
دیگر سپید می‌گردد موی آن جوانِ جان باخته در من. 
امروز دیگر چندان فروغی ندارند چشمانم. 
و دیگر روا نیست بر لبانم،
سهمی از بوسه ها. 
اگر که اینک نیز دوستم میداری،

ادامه شعر

الکساندر پوشکین

خاطرات

آن‌گه که در روزِ هیاهو 
در شب 
به‌سان مرگ 
خاموش می‌شود 
وین شهرها 
همه در تیرگی 
مست‌اند و غوطه‌ور 
و آن‌گه که سایه‌ی تاریک و روشنِ شب 
با این زمین و خاک می‌گردد آشنا 
اِنعامِ ناچیزِ زحمتِ هر روزه می‌شود 
ساعات شب‌زنده‌داری و ملال من 
سر می‌رسد ز راه 
در این بطالتِ شب 
اَژدَهابانِ سرکشِ قلبم 
آشکارا شعله می‌کشند 
آن‌گه 
در این سرِ شوریده و غمین و فسرده 
هر آن جوشش است! 

ادامه شعر

الکساندر پوشکین

بی قطره‌ای اشک

پژمرده شد و خمودی گرفت
به زیر آبیِ آسمان‌های سرزمین مادری‌اش.
تا آنجا که به یقین
روح جوانش به پرواز درآمد
بر فراز من، بی هیج صدایی.
میان ما فاصله‌ای افتاده است،
خطی گذرناپدیر؛
تلاشم بیهوده بود
نتوانستم خویش را برانگیزانم.
به سنگ می‌مانستند
آن لب ها که خبرم آوردند،
من نیز به سان سنگ گوش فرا دادم،
رعشه‌ای در من پدیدار نشد.

ادامه شعر

فرناندو پسوآ

می‌وزد، نسیمی بس آرام

به آرامی و به آرامی، بسی به آرامی،
می‌وزد، نسیمی بس آرام،
و همان سان می‌رود سوی دوردست‌ها، به آرامی،
و من، نه درمی‌یابم که در اندیشه‌ی چیستم،
و نه خواهم دریابم

یانیس ریتسوس

خوابگرد و دیگری

تمام شب خوابش نبرد
گام های آن خوابگرد را دنبال می‌کرد
بالا سرِ خود، روی پشت بام
هر گام در تهی جای او طنینی بی پایان داشت
سنگین و خفه
کنار پنجره ایستاد،
منتظر که بگیردش‌ اگر افتاد.
اما اگر خودش هم با او پایین کشیده می‌شد، چه؟
سایه ی یک پرنده روی دیوار؟ یک ستاره؟
او؟ دست‌های او؟
صدای خفه‌ای روی سنگفرش شنیده شد.

ادامه شعر

کارلوس دروموند د آندراده

حالا چی خوزه

حالا چی خوزه؟
مهمونی تموم شده
چراغا خاموش شده
ملت رفتن
شب سردیه
حالا چی خوزه؟
حالا چی می‌گی؟
تو که نه اسم وُ رسمی داری
تو که ملت رو دست میندازی
تو که شعر می‌نویسی
عاشق می‌شی، اعتراض می‌کنی
حالا چی خوزه؟

نه زن داری
نه بلدی حرف بزنی
محبت هم که نداری
نه می‌تونی بنوشی
نه می‌تونی بِکِشی
نه حتی می‌تونی تُف کنی
شب سردیه
روز که نیومده
قطار که نیومده
خنده که دیگه نمی‌آد
مدینه‌ی فاضله هم گم وُ گوره
همه چیز تمومه
همه چیز در رفته
همه چیز پوسیده
حالا چی خوزه؟

ادامه شعر

کارل سندبرگ

خرده عشقی از آن ما خواهد بود

آی آی شما
اربابانی که نشسته‌اید و جهان را دستور می‌دهید
مرا گرسنگی و رنج و تنگدستی عطا کنید
مطرود شرمسار و خائب از دروازه های نام و نان کنید
در حضیض و ذلت نیاز؛

اما خرده عشقی
صدایی
یا که دستی باقی بگذارید
که سخن بگویدم در انتهای شب
تا که بشکند این تنهایی مدام

ادامه شعر

شفیعی کدکنی

به کجا چنین شتابان؟!

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید

-دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

-همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟

ادامه شعر

چارلز بوکوفسکی

چطور باید خلاص شد؟

اوضاع هیچ‌وقت خوب
نبوده
و قرار هم نیست
بهتر شود
جالب اینجاست که
هراس‌هایی که در کودکی سراسیمه‌ات می‌کرد
همچنان با توست
در راه‌های مختلف
با چهره های گوناگون
تو را می‌خوانند
با همان صدا
همان شکایت‌ها
همان نفرت‌ها
همان خواسته‌های
بی‌رحمانه:

ادامه شعر
Olderposts Newerposts

کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان

طراحی توسط Anders Norenبالا ↑

×