نمی دانی تپههایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را مینگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار
نمی دانی تپههایی
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام فکندیم
یک زن
گریز ما را مینگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت
آرام گرفت کنار آن دیوار
کجایی تو مرا میبینی میشنوی
مرا به جا میآری
منِ زیباترینْ منِ تنها
موج رودخانه را چون کمانچه برمیگیرم
میگذارم بگذرند روزها
میگذارم بگذرند ابرها زورقها
ملالْ نزدِ من مردهست
مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من
با خنده در گلوست
چشماندازِ من سعادتیست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آنجا همه اشکهای سیاه میریزند
غار به غار میروند
اینجا نمیتوان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافیست میبینم
میخواند از درختی تنها
سبُکی میدهد به سنگریزهها
آینهدارِ افقهاست
بر درخت تکیه میزنم
بر سنگریزهها میارمم
بر آبْ آفرین میگویم به آفتاب به باران
و بادِ گرمکار
خود را یافتم در یک کافه
در بازتاب آینه
بی پایان، درخشان،
خمیدهام و بر دود پیچیده
بیشتر نمیدانم
شاید وهم است
یا تصویر خالی او، منم.
دیگری
وزوزی مدام در پیرامونم،
اشکال در فضای کریستال
غرقه میشوند
و در نورش احاطه
آنقدر دور اند که احساسشان نمیکنم.
خواهم به رنج خویش گریه ساز کنم و تو را گویم
تا دوستم بداری . از برایم گریه ساز کنی
به شامگاه بلبلان،
با خنجر، با بوسه با تو.
خواهم کشت یگانه شاهد را
به جرم گُل کُشی و
نشاندم به زاری و خوی کردنم
بر انبوه جاودان سخت گندم.
کارلوس، آرام بگیر
عشق همین است که میبینی:
امروز بوسه، فردا بیبوسه
پس فردا، یکشنبه است و
هیچ کس نمیداند حکایت دوشنبه چیست.
نه جان سختی ثمری دارد، نه خودکشی.
اما خود را نکُش، خود را نکُش.
تمام و کمال، خود را نگهدار برای عروسی
گیرم کسی نداند آیا و کی خواهد بود.پسرم کارلوس
گفت: احوالت چطور است؟
گفتمش: عالی است
مثل حالِ گل
حالِ گل
در چنگِ چنگیز مغول…
پرلود دوم (پیش درآمد دوم)
صبح هوشیار می شود
از بوی ناخوشایند و شب مانده ی آبجو
که از خاک اره ی لگد کوب شده خیابان برمی خیزد
که بر آن جای پاهای گِل آلودی،
تا دکّه های قهوه فروشی نقش بسته است.
با نقاب های دیگر
زمان آنها را ادامه می دهد.
یک نفر در فکر همه ی آن دست هایی است
که دارند پرده های چرکین را
که در هزار اتاق اجاره ای بالا می کشند.
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد
گُل از تو گُلْگونتر
اُمید، از تو شیرین تر.
نمیشود، پاییز
-فضای نمناکِ جنگلیاش
برگهای خستهی زردش-
غمگینتر از نگاه تو باشد.
نمیشود، میدانم، نمیشود آوازی
که مردی روستایی و عاشق
با صدایی صاف
در عماقِ درّه میخوانَد
در شمالِ شمال
رنگینتر از صدای تو باشد
نمیشود که بهار از تو سبزتر باشد.
سبزه زهرآگین ولی زیبا بُوَد در پاییز
گاوها حین چرا در آنجا
نرم نرمک سَم به جسم خویشتن اندرکنند
گل حسرت آبی و یاسی رنگ
گل دهد در آنجا، چشمهای تو به رنگ آن گل
نیلگون همچو کبودی شان اند و به مانندهی این پاییزاند
ذره ذره میشود مسموم بهر چشمهایت عمر من
کودکان مدرسه سر میرسند با غوغا
تنشان در کرباس لبشان نغمهی ساز
میکنند آن طفلان گل حسرتها را که شبیهاند به مادرهایی
دُختِ دخترهاشان و به رنگ پشت پلکان تُو اند
من صدایش را شنیدم،
کلاغ بود که مرثیه میخواند
و پرهایش ادامهی شب بود
و شب آن رودخانهی جاری بود
که رخت سوگواران را در نیل فرو میبُرد.
و هم در آن هنگام بود
که درد
قلّادهای
برگردنم میبست
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑