آه رویاها، شما که غروب کردید و
محو شدید، در بامدادی زود!
آه ای جهان ها، ای تکه پاره هایتان
در اعماق روح!
آه ای دریاها، شمایی که پنهانید
در کف برکه ای!
آه ای آسمانها، ای پوشیده از ستارگان
در کاسه چشمهای من!
ادامه شعر
آه رویاها، شما که غروب کردید و
محو شدید، در بامدادی زود!
آه ای جهان ها، ای تکه پاره هایتان
در اعماق روح!
آه ای دریاها، شمایی که پنهانید
در کف برکه ای!
آه ای آسمانها، ای پوشیده از ستارگان
در کاسه چشمهای من!
ادامه شعر
دستان تو چند سال دارند؟
درختان پرگره
به موهای من که دست میکشند
بهار میشوند
بوی ریشههایی که از خواب برخاستهاند
زمزمه زمین
پشت خمیده پاییز را
میشکند
باد بهار
در میان انگشتان خشکیده میرقصد
ادامه شعر
دوازده و نیم
وقتی گذشته از ساعت نه
بار اولی که چراغ روشن کردم و رو صندلیم نشستم.
نشستهام، نه میخوانم، نه حرف میزنم.
در این خانه خلوت کردهام.
کی هست که بشود با او حرف بزنم؟
از ساعت نه که باراول چراغ را روشن کردم،
سایهی جوانیم دنبالم آمده تا اتاقهای دربستهی معطر را یادم بیاورد
لذتهای تنانهی دور، لذتها.
چیزهایی نشانم داده،
کوچههایی که دیگر پیداشان نمیشود کرد
ادامه شعر
تندبادی
در شب همهی برگهای درختان را کنده است
تنها یک برگ
باقی مانده
رقصندهای تنها بر شاخهای برهنه
ادامه شعر
تو در چشمانت یک چیزهایی داری
دوتا چشم قهوه برای فنجان ام
دوتا کبریت برای سوختنم
دوتا اسب ابلق
برای رمیدنم
دوتا فانوس آبی
برای زورق در طوفانم
دوتا رز سرخ و سفید
برای این که من یکی سفید اش را پیش از بوسیدنت
یکی سرخ اش را
بعد از بوسیدنت به تو بدهم!
تو
در
چشمانت
یک صندوقچه ی گنج داری.
بانوی من
از کدام دریا آوردی!؟
در خانهی جان جمعند شهوتها
زنان زیبا در جامههای ابریشمین و
یاقوتهای کبود که لای موهاشان برقِ تاریکی دارد
همهجای خانه تحت فرمانشان است: از رواق بیرونی تا مخفیترین اندرونی؛
وقتی شب میرسد و عنان از کف میگیرد و خون به غلیان میافتد،
در سرسرا جمع میشوند پرغوغا
و آنجا وحشی و دیوانه
سینه عریان و چهره گلگون و پریشان عیش و نوش میکنند
بیرونِ خانه جمیعِ فضایل ایستادهاند با چهرههای مات وجامههای کهنهی ناکوک،
روزها را پریشفته از هیاهوی پشتِ دیوار شب میکنند،
ادامه شعر
آمادهٔ سفر
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
هر سه مقابل پنجره نشستند خیره بر دریا
یکی از دریا گفت، دیگری گوش کرد
سومی نه گفت و نه گوش کرد
او در میانه دریا بود غوطه در آب
از پشت پنجره حرکات او آرام، واضح در آبی ِ رنگ پریدهی آب
درون کشتی غرق شدهای چرخید.
زنگ نجات غریق را به صدا درآورد.
دختر تیره پوست با چشمانی مهربان
وقتی زمان خنجر زدن میرسد
من عقب نمیکشم
من ملامتت نمیکنم
همانطور که در امتداد ساحل میرانم
همانطور که نخلها در هوا تاب میخورند
نخلهای بیقواره زمخت
در حالیکه زندگی در نمیرسد
در حالیکه مرگ رها نمیکند
من ملامتت نمیکنم
در ازایش
بوسه هایمان را به یاد میآورم
ادامه شعر
اگر تو نبودی
نمیدانم هر روز برای چه کسی مینوشتم !
هر جلوه ی زیبا
نا خودآگاه مرا یاد تو میاندازد
و لاجرم
مرا با خود به اوج میبرد
سرنگون میسازد
میخنداند و
میریاند!
ای کاش
لااقل
دستم را میگرفتی
تا حرارت عشقم را درک کنی!
ادامه شعر
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑