خسته‌ام از زندگی 
و نیرنگِ آرزو‌ها 
وقتی که در جدالِ جان 
مغلوب‌شان می‌شوم 
و روز و شب 
دیدگانم را می‌بندم و 
گه‌گاه 
غریبانه 
چشم می‌گشایم. 
ظلماتِ زندگیِ هر روزه نیز 
تیره‌تر است 
چندان که در پسِ صاعقه‌ی رخشانِ پاییز 
تاریک می‌شود 
و تنها 
مُژگان طلاییِ ستارگان 
به مانند‌ه‌ی ندایی صمیمانه 
می‌درخشند. 
و آن‌قدر بی‌کرانیِ آتش‌ها زلال است 
و آن‌قدر این ورطه‌ی اثیری نزدیک است 

که من 
بی‌پرده 
از زمان به ابدیت می‌نگرم 
و شعله‌ی تو را می‌شناسم 
خورشید گیتی! 
و بر گُل سرخ‌های آتشین 
قربانگاهِ زنده‌ی کائنات 
-زمین- 
بی‌تکان  
دود می‌کند 
در دودِ او 
چندان که در رؤیاهایی شگرف 
سراسرِ وجود می‌لرزد 
و سراسر ابدیت به خواب می‌آید. 
و هر آن‌چه شتابان 
به سوی این ورطه‌ی اثیری 
روان است 
و هر پرتوِ جسمانی و آسمانی
ای خورشید گیتی!
وتنها خواب است
تنها خوابی گُذرا.
و در تازشِ عالم‌گیرِ این رؤیاها
چون دودی می‌پراکنم من
و نهان می‌شوم
بی‌اختیار
و در این بینایی
و در این فراموشی
زندگی برایم آسان است
و تنفس دردناک نیست.

در سکوت و ظلماتِ شبی سِحرانگیز
من
تابشی مهربان و دلربا می‌بینم
و در هم‌سُرایی ستارگان
چشمانی آشنا
در دشت
روی آرمگاهِ از یاد رفته
شراره می‌کشند.

سبزه‌های بی‌طراوت و
بیابانِ تار و
خوابِ یتیمانه‌ی آرامگاهِ تنها.
و تنها در آسمان
چون خیالی جاودان
مُژگانِ طلاییِ ستارگان
نمی‌درخشند.
و به خوابم می‌آید
که تو
از قبر
به‌پا خاستی
به همان‌گونه که از زمین
به پرواز
رخت بسته بودی
و به خوابم می‌آید
به خوابم می‌آید
که ما
هر دو
جوان‌ایم
و تو
نظر انداختی
آن‌چنانی که
پیش از این
نَظّاره می‌کردی.

یکنواختیِ گُذر زمان در همه‌ی سرها، بیش از هر چیزِ دیگری نشانگر این است که همه‌ی ما در خوابی مشترک غوطه‌وریم، و اینکه‌ همه‌ی ناظران این خواب،دارای ماهیتی یگانه‌اند.

آرتور شوپنهاور

از کتاب عصر طلایی و عصر نقره‌ای شعر روس -نشر نی