خود را یافتم در یک کافه
در بازتاب آینه
بی پایان، درخشان،
خمیدهام و بر دود پیچیده
بیشتر نمیدانم
شاید وهم است
یا تصویر خالی او، منم.
دیگری
وزوزی مدام در پیرامونم،
اشکال در فضای کریستال
غرقه میشوند
و در نورش احاطه
آنقدر دور اند که احساسشان نمیکنم.
خمیده و تنهایم
از چیزی رنج نمیبرم
اما آن جا، شاید
روح آن منِ پریده رنگ
از دردی ناشناخته میلرزد.
دیگر رنج نمیبرم.
مینگرم خود را
و دیگران را
به خود پیچیدنی تب دار
زیر آن آسمان درخشان
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.