میخواهم در خواب
تماشایت کنم
میدانم که شاید هیچوقت اتفاق نیفتد
میخواهم تماشایت کنم در خواب
با تو بخوابام
یا به خوابات بیایم
وقتی امواج نرم تاریکی در سرم
غلت میزنند
دوست دارم با تو قدم بزنم
در آن جنگل روشن پرتردید
با برگهای سبز-آبی
و خورشید گریان
و سه ماه
به سمت آن غار
که باید بر آن نزول کنی
که بزرگترین وحشت توست
دوست دارم آن شاخهی نقرهای را به تو بدهم
آن گل کوچک سفید را
کلمهای را که میتواند
در میانهی رویا
تو را در برابر اندوه حفظ کند
با تو تا بالای پلهها بیایم
و بعد دوباره قایقی شوم
که تو را به سلامت بر میگرداند
دوست دارم شعلهای شوم
در دو دست گود
در جایی که کنار من خوابیدهای
بهراحتی وارد آن میشوی
و آن را نفس میکشی
دوست دارم هوایی شوم
که تنها برای یک لحظه
درتو ساکن میشود
دوست دارم چیزی شوم
که به چشم نمیآید
اما لازم است.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.