غنیمتی ست تو را داشتن.
در این گذار،
که بر وحشت است و بر ظلمات،
شبِ سترونِ دلگیر
از زنجیر می‌گذرد.
فدای گیسویت،اما:
تو با منی و
تو تا با من باشی
شب از نوازشِ گیسویت،
از حریر می‌گذرد.

تو از کدام افق می‌آیی
که پاکبازتر از خورشیدی؟
صنوبری چو تو چون می‌روید
در پلشتی این لوش و لاشه‌زار؟
خدا را! بگو بدانم کدام گوشه‌ی این خاک
پاک مانده نگارا؟
شب از کدام سو می‌وزد
که روشنم من و تاریک
و از ستاره و غم سرشارم؟
آه! باری! بگذریم…

به سوی من چو می‌آیی
تمامِ تن
تپش و بال می‌شوم
چو در تو می‌نگرم
زلال می‌شوم
سخن چو می‌گویی
آفتاب برمی‌آید
و می‌پذیرم من
که هیچ زشت و دروغ و دغا نمی‌پاید
و می‌سرایم
با نایی از سکوت
که مولوی حق داشت
هماره عاشق بودن را
هماره بسراید