عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند
وسینه ام را در شب می‌گشاید،
و در درون آن:
شراب و گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد
و هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم
و چگونه خونم ریخته شد
و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم

عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند،
محل ولادتم را حذف می‌کند،
وسال‌های تحصیلی مرا،
و اقامه نماز را لغو می‌کند و همچنین دینم را،
و ازدواج را لغو می‌کند،طلاق،شاهدان،دادگاه‌ها
پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد
و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید(روح قبیله را از من می‌گیرد)
و مرا
از اتباع ماه می‌سازد

عشق تو هوای شهر و شب آنرا دگرگون می‌سازد
خیابان‌ها به مانند عید ،یک جشن نور در زیر نم‌نم باران خواهد شد
و میدان‌ها بیسار افسونگر می‌شوند
و کبوتر‌های کلیسا‌ها شعر خواهند نوشت
و عشق در کافه‌های پیاده‌رو بسیار حماسی،و عمر طولانی‌تری خواهد داشت
و کیوسک‌های فروش روزنامه وقتی شما را می‌بیند،می‌خندد
و با اورکت زمستانی به میعادگاه می‌آیی
آیا تصادفی است
که زمان آمدنت با بارش باران ارتباط دارد؟

عشق آن چیزی را که نمی‌دانستم به من یاد می‌دهد،
و پنهان را برایم آشکار می‌سازد،و برایم معجزه می‌کند
و در مرا باز می‌کند و وارد می‌شود
به مانند وارد شدن شعر و قصیده،
به مانند وارد شدن برای نماز
و مرا به مانند عبیر مانولیا به هر سوی می‌پراکند
و برای من شرح می‌دهد که چگونه جویبار‌ها جریان پیدا می‌کند،
و سنبل‌ها موج می‌زند،
و بلبل‌ها و قمریان چگونه آواز می‌خوانند
و سخن گذشته را از یادم می‌برد،
و مرا با تمام زبان ها می‌نویسد

عشق نیمی از تخت خوابم را با من شریک می‌شود
و نصف غذایم را،
و نصف شرابم را،
و بندرها و دریاها را از من می‌دزدَد،
و کشتی‌ها را
و بالای گنبد مسجد فریاد می‌کشد،
و چون خروس روی ملافه‌ها را نوک می‌زند
بر روی بام‌های کلیسا فریاد می‌کشد
تمام زنان شهر را بیدار می‌کند

،عشق به من یاد داد که اشعار چگونه رنگ آب به خود می‌گیرد
و چگونه می‌توان با یاسمین نوشت
چگونه می‌توان با خواندن چشم‌هایت
مانند یک حرف زیبا روی مندولین(موسیقی) بود
این چیزها را گفتم تا به تو نزدیکتر شوم
(عشق) دستم را می‌گیرد و می‌برد
.و به من سرزمین‌ها را نشان می‌دهد
این دختران زیبا از مس
تن‌هایشان مزرعه‌های قهوه است
چشم‌های آن‌ها آواز یک فلامینگوی اندوهگین
وقتی می‌گویم خسته شدم
چادرش را زیر سرم می‌گذارد
.ساده است برای تو کمی از سوره صابرین برایم بخوان

عشق همچون پیش بینی‌ای که در خواب می‌بینم،مرا غافلگیر می‌کند
و روی پیشانی‌ام رسم می‌کند
یک هلال نورانی،یک جفت کبوتر
می‌گوید: سخن بگو!!
اشک‌هایم جاری می‌شود و نمی‌توانم سخن بگویم
می‌گوید:زجر بکش!!
و جواب می‌دهم :آیا در سینه بجز استخوان چیزی ماند؟
می‌گوید:یاد بگیر!!
جواب می‌دهم :ای سرورم و شفاعت کننده‌ی من!
من از پنجاه سال پیش سعی می‌کنم
که فعل عشق را صرف کنم
ولی من در تمام درس‌هایم رفوزه شدم
نه در جنگ پیروز شدم
و نه در صلح …