خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند
من روزهای یادهایم را به بادی سرد بسپردم

خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند

ای کوچه های زرنگار آینه گون جهان کودکی!
کو آن برهنه پای کودک
کز خنده هایش، آینه ها، خنده آگین بود؟
کو دستهای چون پرنده های زنده؟
کو باغ های عطرآگین غمی موهوم؟

من اسبهای چوبی خود را به سوی پرتگاهان شفق راندم
دیدم شبانگاهان وحشت را
دیدم که در آنجا
خورشیدهای پشت سر مانده
گرمی ندارند