شبی نَبوده که من یادِ روی او نکنم:
وَ با خیالِ رُخ اش باز گفت وگو نکنم.
چنان حضور می یابد به پیشِ من کانگار
نظر کنم به رُخ اش، یادِ روی او نکنم!
زنی که نیست دگر در جهان، دریغادرد!
چرا به نیستن اش هیچگاه خو نکنم؟
وَ خوگری ست همالِ فرامُشی: کاری
اگر چه سخت ولی ممکن، از چه رو نکنم؟
بلی، من این نکنم، بل که سخت کوشم تا
نظر بدآنچه کند زنده یادِ او نکنم!
ولی، به دیدنِ هر موی و روی خوش، نشود
که باز یاد از آن ویژه روی ومو نکنم!
زنی که نیست، دریغا! فرای دسترس است:
نمی توانم اش، امّا، که آرزو نکنم!
زنی که نیست من اش گم نکرده ام: زین روی،
نشسته ام همه رؤیا و جُست و جو نکنم.
گُهر به دست، از آن سر نمی توان بر کرد:
از این، چو موج، در این بحر سر فرو نکنم!
ولی فرامُشی آسیبِ بد پسایندی ست:
به آن که با سرِ خود کارِ یک عدو نکنم.
وَ گورگونه گُمایی شود درون بی یاد:
به سوی گُم شدن ام خود به است رو نکنم!
وَ آن یگانه ز من خواست تا جهان ام را،
که یادگارِ من از اوست، زیر و رو نکنم.
وَ گفت بودنِ خود را خیال بشناسم:
ولی خیالِ نبودن به هیچ رو نکنم!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.