چه دورم از خود
صدایت هم فراموشم شد
تا سپیده به انتظار صدایت گذشت
چنگ میزنم به ریسمانِ زمان
که بایستد شاید و
بازگرداند مرا به من
امشبم اما
پُر است از امیدو شایدها
چه دورم از خود
صدایت هم فراموشم شد
تا سپیده به انتظار صدایت گذشت
چنگ میزنم به ریسمانِ زمان
که بایستد شاید و
بازگرداند مرا به من
امشبم اما
پُر است از امیدو شایدها
میخواهم در زمینی گل آلوده و پر حلزون
بــه دست خود گودالی ژرف بکنم
تا آسوده استخوانهای فرسودهام را در آن بچینم
و چون کوســهای در موج در فراموشی بیارامم
من از وصیت نامــه و گور بیزارم
پیش از آن کــه اشکی از مردمان طلب کنم
مرا خوشتر آن کــه تا زندهام زاغان را فرا خوانم
تا از سراپای پیکر ناپاکم خون روانــه کنند
ای کرمها!
همرهان سیــه روی بیچشم و گوش
بنگرید کــه مردهای شاد و رها بــه سویتان میآید
سخنی نمانده
که نگفته باشیم در روشنای روز
پس
شبها میگویمت که دوستت دارم
سخنی نمانده
که نگفته باشیم
نه در شب، نه در روز
پس دوباره میگویمت
به شیوهای نو
شیوهای نمانده که نیازموده باشیم
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که هستی
بلکه برای آنچه که هستم
هنگامی که با توام
دوستت دارم
نه تنها برای آنچه که از خود ساختهای
بلکه برای آنچه که از من میسازی
دوستت دارم
برای بخشی از وجودم که تو شکوفایش میکنی
دوستت دارم
چون دست بر دل فسردهام مینهی
زنگارهای بیارزش و بیمقدار به سویی میزنی
و نور میتابانی بر گنجینههای پنهانی که
تاکنون در ژرفا مانده بودند
به من بیاموز
چگونه عطر به گل سرخاش باز میگردد
تا من به تو بازگردم
مادر!
به من بیاموز
چگونه خاکستر،دوباره اخگر میشود
و رودخانه، سرچشمه
و آذرخشها، به ابر
و چگونه برگهای پاییز دوباره به شاخهها
باز میگردد
تا من به تو بازگردم
آنگه که صدای تو را میشنوم
میپندارم
که میتوانم دیگر بار از تو شعلهور شوم
و بر مدخل کشتزارانات،
بارها و بارها جان دهم
اینجا هر انچه برای من آزار دهنده است
یافت نمیشود.
با چشمها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچهی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیدهی این روزِ پابهزای،
دستانِ بستهام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
« اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیمشب را از فجر
در چشمهای کوردلیتان
سویی به جای اگر
ماندهست آنقدر،
تا
از
کیسهتان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
اگر که برگردد خورشید هرچند فرورفته در غروب
شب اگر رنگ و بویی از شبهای آینده بگیرد
اگر غروبی بارانی انگار از روزگار دلنشینی برآید،
که هرگز به تمامی در اختیار نبوده
دلشاد نمیشوم من هرگز،
خواه لذتی ببرم خواه رنجی بکشم از اینهمه:
دیگر این زندگی پیشرو حسی برنمیانگیزد در من
شاعر بودن، زمان زیادی میطلبد
تنها راه، ساعتها و ساعتها تنهاییست
تا به چیزی شکل بدهی که قدرت است و رهاسازی،
خباثت است و آزادی،
تا به آشوب سبک و سیاق بدهی.
شوق پرتاب شدن به آسمان
روی ریلهای رنگی و صدادار
را دوست دارم !
و آن حس سرمای شدید،
هنگامی که دهانم را باز میکنم !
رهایی را دوست دارم!
آن هنگام که به ارتفاع یک پل ،
بالا میروم!
میان بازوانم
و آسمان را میان بازوانم،
در آغوش میکشم!
دستم که تنت را لمس کرده
بهتر خواهد نوشت.
همان ساعتها
در همان هوا زنگ میزنند
و دوباره دستبهدستِ هم
ما را از هم جدا میکنند.
اما خاطرهی نزدیکی ِ تو
جوهری تازه است
که بیوقفه سراغش خواهم رفت
تا در برابرم
نوری دیگر و سایهیی دیگر بگسترانم.
آسوده باش، خواهد آمد
نزدیک میشوی، میسوزی
زیرا واژهای که در آخرِ شعر میآید
نزدیکتر از واژهی اول خواهد بود
به مرگت که در راه توقف نمیکند.
گمان نکن که او زیر شاخهها به خواب رفته باشد
یا نفس تازه کند وقتی تو مینویسی
یا حتی آن هنگام که چیزی مینوشی
برای برطرف کردن بدترین تشنگی.
حتی وقتی در ظلمت سوزان موهاتان
حلقهی چهار بازوتان را
دلپذیر به هم میفشارید برای بیحرکت ماندن،
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑