زنی هستم
که میتوان دوباره به او زنگ زد
وقتی تلویزیون حوصله سربُر است
زنی هستم
که میتوان دوباره دعوتش کرد
وقتی دیگری رد کرده است
زنی هستم
که ترجیحاً فرانمیخواند کسی
مرا به ازدواج
زنی هستم
که میتوان دوباره به او زنگ زد
وقتی تلویزیون حوصله سربُر است
زنی هستم
که میتوان دوباره دعوتش کرد
وقتی دیگری رد کرده است
زنی هستم
که ترجیحاً فرانمیخواند کسی
مرا به ازدواج
وقتی عاشق میشوم
پادشاهِ زمانم
زمین را با همهی داشتههایش فتح میکنم
و خورشید را
زیر گامهای اسبم درمیآورم.
وقتی عاشق میشوم
امپراتور فارس بندهام میشود
و سرزمین چین
قلمرو چوگانم،
دریاها را جابجا میکنم
و اگر بخواهم
ستارهها را میایستانم!
در جنگلی زردْفام دو راه از هم جدا میشدند
و افسوس که نمیتوانستم هر دو را بپویم؛
چرا که فقط یک رهگذر بودم
ایستادم …
و تا آنجا که میتوانستم به یکی خیره شدم،
تا جایی که در میان بوتهها گم شد…
پس بیطرفانه آن دیگری را برگزیدم.
شاید به خاطر اینکه پوشیده از علف بود
و میخواست پنهان بماند
اگر چه هر دو یکسان لگدکوب شده بودند.
و هر دو در آن صبحگاه همسان به نظر میرسیدند؛
پوشیده از برگ، بی ردّ پایی بر آنها
مشکل بزرگِ تو این است، دوستِ من!
که در حافظهات
افکارِ کهنه را انبار کردهای
و واژههای کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث بردهای
از گرایشهای زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان!
مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرفهای مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمهات را ترک نکردهای.
کلماتی که از تو می شنوم
بَرَدَم تا به عالمی بی نام
کلماتی نه از قبیلۀ صوت
کلماتی نه از قبیل کلام
بردم زین خرابه تا خوابی
که در او هر چه هست آباد است
بردم تا به اوج بی خویشی
همچو برگی که در کف باد است
کلماتی ز تار و پود حیات
کلماتی که جان به تن بخشد
خرقۀ مردی ام بگیرد و پس
خلعت سبز زن به من بخشد
مثل این است
که بر سرشهر کلاهی است ،
آراسته،
با چند شاخه ی تازه سبز !
مثل این است
که باغ بزرگ ،
شهر را در آغوش کشیده است !
و در این حال و هوای شهر،
خواهر بلند بالای من،
مشتی از لبخندهای زیبایش را
بر شاخههای
درختان شاه بلوط آویخته!
لبخندهایی تازهتر ،
سبزتر،و لطیفتر !
بگذار سر به سینه ی من تا که بشنوی
آهنگ اشتیاق دلی درد مند را
شاید که بیش از این نپسندی به کار عشق
آزار این رمیده ی سر در کمند را
بگذار سر به سینه ی من تا بگویمت
اندوه چیست، عشق کدامست، غم کجاست
بگذار تا بگویمت این مرغ خسته جان
عمریست در هوای تو از آشیان جداست
میان کاخها با سنگ های خسته،
کوچههای پراگ با زیباییهایش،
میان خندهها و جلادان سیبری،
میان کاپری و آتش روی دریا،
میان عطر تلخ اکلیل کوهی،
عشق، عشق نهایی و اصلی
در آرامشی سخاوتمند
به زندگیام بسته شد
در حالی که
بین دو دست دوست
و در سنگِ روحم
سوراخ سیاهی کنده میشد
و آنجا در دوردست، میهنم میسوخت
صدایم میزد، انتظارم را میکشید
وامیداشت تا زنده باشم
حفظ کنم خودم را و رنج بکشم.
سیلی از رنگها در یک نقطه ،
بنفش مات.
بدن بیجان ،
شسته شده و پریده رنگ،
همچون مروارید.
در حفره یک صخره،
گویی موجها با وسواس ،
تمام دریا را در آن گودال
به چرخش وامیدارند.
نقطه کوچکی به اندازه یک حشره،
آه, خیلی خب، موافقم که قدبلند و خوش قیافه نیستم
و قبول دارم موهام داره میریزه
و یه جورایی هم چاقم
و چیزای دیگه شبیه اینا
پس تعجب میکنی که چرا نشستم و نیشم بازه
خب به خاطر اینه که “لیز” با نیکی هالتون میپلکید
و همینطور مایکل تاد و وایلدینگ…شد سه تا
با فیشرم میپلکید
و همینطور برتون
پس من مطمئنم که سراغ منم میاد
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑