بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
به ملال،
در خود به ملال
با یکی مُرده سخن میگویم.
شب، خامُش اِستاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشکِ بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
گیسو
دورش بپیچم و
دورم بپیچد
افشان شود ترنم در سلولها و خاک ذره ذره تنم را به
گوشهاش بچسباند
گاهی ستارهای از آب برداردم
گاهی جزیرهای
خرسنگهای خود را بسنجد
با وزن واژههایی کز گلویم بر میآید
آنگاه لب به شب بچسبانم و غریو برآرم
تا قعر این تاریکی بترکد و فوارهای خیز بردارد
که نقطههای اتکای زمین را بیفشاند و بتاباند بر خلاء
شسته شود
دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد
–بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکم– عاشقم.
گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چُلفتی و مَغشوش و مَبهوتم.
خودم نیستم (چه بهتر)، خودِ همیشگیام.
و با وجود بینهایت اِغتشاشِ حسی و فکری
و بینهایت دلهُره های مُبهم و بینهایت کوفت و زهرمارِ دیگر،
خوشبختِ خوشبختم.
دو تصمیم بُزرگ گرفتهام: میخواهم نویسنده شوم.
شاید هم شاعر.
دیگر آن که قسم خوردهام به “میم”،
به عشق بُزرگ و اَبدیام، وفادار بمانم.
موج رقص انگیز پیراهن چو لغزد بر تنش
جان به رقص آید مرا از لغزش پیراهنش
حلقه ی گیسو به گرد گردنش حسرت نماست
ای دریغا گر رسیدی دست من در گردنش
هر دمم پیش اید و با صد زبان خواند به چشم
وین چنین بگریزد و پرهیز باشد از منش
می تراود بوی جان امروز از طرف چمن
بوسه ای دادی مگر ای باد گل بو بر تنش
کسی نایستاده است آنجا یا اینجا
پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا، تا چشم
که جابهجا شده است
اما سایهی بلندم را میبیند
که می کشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال قوس بنفشیست تا جنوب
در ابر و مرغ دریایی
موجی به تحلیل میرود
و آفتاب، تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
دئولا صبحها را به نشستن در کافهای سپری میکند،
هیچکس نگاهش نمیکند.
هجوم میبرند همگان سوی کار،
زیر آفتاب هنوز تازهی سپیدهدمان.
حتی دئولا در پی کسی نیست؛
با طمانینه از سیگارش کام میگیرد،
صبح را نفس میکشد.
در سالهای گذشته در این ساعت
او به خواب فرو میرفت،
تا توان یابد باز:
بر بستری چرکآلوده با رد پوتین سربازان و کارگران
و مشتریان محنتکش.
گلی پژمرده و بی بو
میبینمش، در میان برگ های کتابی فراموش شده.
و روحم سراسر بیدار میشود.
کجا روییده است؟
در کدامین بهار؟
چه کسی آن را چیده است؟
دستی آَشنا یا که غریبه؟
و از چه روی دراینجا گذاشتهاندش؟
به یاد عاشقانه دیداری
و یا از هم گسستنی شوم،
یا پرسه زدنی تنها و آرام
در سایهی جنگل و سکوت؟
در شب، چند بار از خواب برخاستم
و به سوی پنجره شتافتم
و روشنایی را به تماشایی نشستم
عبارتی ناقض
گفت: رویا است
و به مرور به کاستی گرایید
و مانند همه نشانهها
باعث تسلیام نشد
تو در رویای من آبستنی
و اینجا
سال ها تنها و بی تو زندگی کردم
نسیم ِ سبک ِ سپیده دم
نفس میکشد با دهانت
در انتهای خیابانهای خلوت.
پرتوی ِ خاکستری چشمانت،
قطرات شیرین سپیده دم است
بر تپههای تاریک.
قدمها و نفس ِ تو
همچون باد صبحدم
فرا میگیرد خانهها را.
شهر مرتعش میشود
سنگها دم برمیآورند،
۱
حتا
انحنای گلبرگ زنبق
سر فرو میآرد
وقتی پروانهایی
به دورش میرقصد
۲
زنبق و
گلبرگهای لاغر و
تُردش را دیدن
من چقدر میارزم ؟
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑