آسمان بر فراز بام
چقدر آبی، چقدر آرام است!
درختی بر فراز بام
شاخه اش را میجنباند.
ناقوس در آسمان پیش چشم
آرام، آرام طنین میاندازد
پرنده ای بر درخت پیش چشم
آواز حزن انگیز خود را سر میدهد.
آسمان بر فراز بام
چقدر آبی، چقدر آرام است!
درختی بر فراز بام
شاخه اش را میجنباند.
ناقوس در آسمان پیش چشم
آرام، آرام طنین میاندازد
پرنده ای بر درخت پیش چشم
آواز حزن انگیز خود را سر میدهد.
اما مسیح خم شد
و با انگشت
بر خاک نوشت
و باز خم شد
و بر خاک نوشت
مادر!
اینها چه کودکاند و سادهلوح
چه معجزهها که نشان دادهام
چه کارهای بیهوده و احمقانه که کردهام
اما تو میفهمی
و بر پسرت میبخشی
اگر قرار بود
هر سقفى فرو بریزد
آسمان باید
خیلى وقت پیش فرو میریخت
اگر قرار بود
باد نایستد
ما که همه بر باد شده بودیم
نگران هیچ چیز نباش
تو هنوز زیبایى
و من هنوز مىتوانم شعر بنویسم
ای خزان ناخوش و دلپسند
آنگاه که تندباد بر گلستانها بوزد
و برف بر باغستانها ببارد
هان بیچاره خزان
تو جان خواهی سپرد
در سپیدی و سرشاری برف و میوههای رسیده بمیر
در اوج آسمان قرقیها بال میگسترند
بر فراز سر ناز پریزادان سبز گیسو
و نو باوههایی که هرگز دل نسپردهاند
در کوره راههای دوردست
گوزنها نعره زدند
در اندوه بیکرانه دشت
برف نا پایدار همچون
دانه های شن می درخشد
آسمان تیره گون است
و هیچ پرتوی در آن نیست
آدمی گمان می برد که
زیستن و مردن مهتاب را
با چشم خود می بیند
بلوط بنان بیشه های نزدیک
در میانه بخارات آب
به کردار ابرهای گران
موج بر میدارند
در لابلای شب میلرزد،
دریای ژرف، گنگ و قیرگون
که نا گاه ماه در میانهاش میدرخشد.
ماه از ژرفای دریا گلهای رنگ پریده،
بلند و شکننده را که روی آب میآیند،
میشکفند و نقش خود را درروشنایی نا بسودنیاش
به تماشا مینشینند بسوی خود میکشد.
با شکوفایی اسرار آمیز
مانند یک حس فناپذیر
سپید مشعلهای بلند و کم فروغ خود را
در دریا و در مهتاب میگذارند.
در کنار کشتارگاه،
مشروب فروشیای بود
که من آنجا مینشستم
و غروب آفتاب را از پنجرهاش نگاه میکردم،
پنجرهای که مشرف بود
به محوطهای پر از علفهای خشک بلند.
من هیچگاه بعد از کار
همراه بقیه در کارخانه حمام نمیکردم
برای همین بوی عرق و خون میدادم.
بوی عرق پس از مدتی کم میشود،
اما بوی خون عصیان میکند،
و قدرت میگیرد.
من آنقدر سیگار میکشیدم
و آبجو مینوشیدم
تا حالم برای سوارشدن به اتوبوس مساعد شود
و همراهم ارواح تمامی آن حیوانات مرده سوار میشدند.
سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
آغازین بامداد جهان است،
همچون گلی آشفته، دمیده از شب،
از نفسی نو برآمده از دریا،
باغی آبی شکوفا میشود.
همه چیز هنوز در هم است و در هم میآمیزد،
جنبش برگها، آواز پرندگان،
سُرِش بالها،
چشمههایی که میجوشند، صدای بادها، صدای آبها
نجوای سترگی
که با این همه از جنس سکوت است.
حرفهای تو مثل قالی ایرانیست
و چشمهایت
گنجشکهای دمشقی
که بین دو دیوار میپرند.
قلب من مثل کبوتر
بالای حوضچهی دستانت پر میکشد
و در سایهی النگوهایت میآرامد
و من دوستت دارم
امّا میترسم گرفتارت شوم…!
کپی رایت © 2025 اِکولالیا – آرشیو شعر جهان
طراحی توسط Anders Noren — بالا ↑