ری را، صدا می‌آید امشب
از پشت “کاچ “که بندآب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می‌کشاند.
گویا کسی ست که می‌خواند…

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش‌ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده‌ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه‌های من
سنگین تر.
و
آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آن چنان
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می‌بینم.

ری را… ری را…
دارد هوا که بخواند
در این شب سیا
او نیست با خودش.
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی‌تواند.

در افسانه‌های کهن ایرانی ری‌را زنی بوده که سرسبزی را به جنگل‌های مازندران می‌داد، خطابه‌ی شاعر در اینجا زنی است که سرسبزی را باز می‌گرداند.