سایهها از درونم سر بر میکشند.
شب برافراشته میشود،
آرام آرام.
خورشیدی تاریک،
تشعشعش فروکاسته میشود.
و دَوَران، ما را به خود میخوانَد،
ورای زمان.
با من بگو،
آنگاه که بر کرانهی آب ها نشستهام،
نظارهگرِ سایههایی که به سراغم میآیند،
با من بگو،
آیا خاطراتِ محو ناشدنیات نیز از بین خواهند رفت؟
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.