شبیه مِهیست آن زن
شبیه مِهی سفیدپوش، قد بلند همچون اندوهِ کوه.
آشفته همچون سایهی شعلهی چراغی لرزان
بر روی دیوارِ اتاق.
لاغر اندام چون تازیانهی دستِ مرد و
سبزه رو چون صورتِ “خانَقین” و
اندوهگین چنان بارانِ فصلِ کوچ.
شبیه مِهیست آن زن و هر گاه که میبینی
به سان کوچههای حلبچه است و نمیخندد.
زمانی هم که گوشش فرا میدهی
نی لبکی از “گرمیان” است و
تنها … نسیمِ باد سرگردان و
نفَسِ انفال او را مینوازد.
شبیه مِهیست آن زن و
از احشاء شیشهایش..نطفهء شعری درونِ کولاک و
بذرِ دلهرهای هویدا است.
از احشاء شیشه ایش…چندین بوتهی گریه و
آخرین رقصِ برف به هنگام مرگ و
آوازِ شکسته پیداست.
شبیه مِهیست آن زن و
من هم جادهی غروب.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.