وقتی که صبحدم
در آب چشمهها تن میشوید،
شهر من
میان تصاویر ساکن ناپدید میشود.
آواز دوردست غوکها،
نورِ ماه
و گریهی غمگین جیرجیرکها را
به یاد دارم.
دشتها ناقوسهای نماز شبانه را بلعیدند
اما من در برابر صدای آن ناقوسها
غریبانه جان سپردم
احساس میکنم:
لطافت از میان کوهستانها به من باز نمیگردد.
من روحِ عشقام
که از ساحلهای دور به خانه باز میگردم.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.