پانصد سال پس از هجرت
ایران از فرازِ منارههایش به پایین،
به تاراج نیزهداران بیابانگرد نگریست
و عطار نیشابوری در گل سرخی خیره ماند.
با کلماتی بیصدا -چونان کسی که میاندیشد
نه آنکه ذکر میگوید-
خطابش داد:
“گردی شکنندهات در دستان من
و زمان، ما هر دو را خم میکند
بیخبر
در این عصر
در این باغِ فراموش.
بر تن تردات شبنم نشسته
رایحهی اشباعِ عطرت
در مسیری یکنواخت
بر چهرهی سالخوردهی من مینشیند.
اما من تو را بیش از این می شناسم
بیشتر از آن کودکی که تو را
یک نظر
در پردههای خوابی
یا در این باغ، در پگاهی دیده باشد.
فوران سپیدی خورشید
یا گردافشانی طلای ماه
یا جوشش لکه های سرخ بر لبهی سخت شمشیر پیروزی را شاید سبب تو باشی .
من کور ام و هیچ نمیدانم اما
راههای دیگری هم هست،
و هر چیزی بی نهایت چیز دیگر است.
تو
تو آهنگی
انهاری و افلاکی
تو
عمارات و ملائک،
آه گل سرخ بیپایان، مَحرم و بیکران
که روزی خداوند در نهایت بر چشمان مردهی من آشکارش خواهد کرد.”
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.