مشکل بزرگِ تو این است، دوستِ من!
که در حافظهات
افکارِ کهنه را انبار کردهای
و واژههای کهنه را
و هر چه از پدرانت به ارث بردهای
از گرایشهای زورگویانه
و عشق ِ ریاست
تا تعدد زنان!
مشکل بزرگِ تو این است
که برخلافِ حرفهای مدرنت
مدرن نیستی
و بر خلاف ادعایت
معاصر نیستی
و برخلاف سفرهای بسیارت
خیمهات را ترک نکردهای.
مشکل بزرگِ تو این است
همچنان ارباب ماندهای
در عصر رهایی
و قبیلهگرا ماندهای
در دورهی آزادی
و افسار شترت را چسبیدهای
در زمانِ جنگ ستارگان!
مشکل بزرگِ تو این است
اندازه سر سوزن
از نارسیسم ِتاریخیات خالی نشدهای
زنان را به رقص دعوت میکنی
اما با خودت میچرخی
با استادان حشر و نشر داری
اما فقط خودت را میبینی.
مشکل بزرگِ تو این است
تو سدی هستی در برابر عشق،
در برابر شعر
و در برابر مهربانی
از وقتی که میشناسمت
دریچهای برای آفتاب
و پروازِ گنجشگها باز نکردهای.
مشکل بزرگِ تو این است
کتابها را میخری اما نمیخوانی
و وارد موزهها میشوی
اما از پیوندِ خطها و رنگها
ذوق نمیکنی
و در هتلهای درجه یک اقامت میکنی
اما زندگی نمیکنی
زنانت را عوض میکنی
مثل لباسهایت
و کراواتهایت
برخوردت با عشق
مثل درآوردنِ کفش است!
مشکل بزرگِ تو این است
که همهی دانستههایت از عشق
برگرفته از “هزارویک شب” است
پس مشغول باش!
و از حافظهی سنگیات نگهبانی کن
سعیِ من هم این است
تا یک رُبات عاشقم باشد!
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.