کجایی تو مرا میبینی میشنوی
مرا به جا میآری
منِ زیباترینْ منِ تنها
موج رودخانه را چون کمانچه برمیگیرم
میگذارم بگذرند روزها
میگذارم بگذرند ابرها زورقها
ملالْ نزدِ من مردهست
مرا تمام طنینهای کودکیْ گنجهای من
با خنده در گلوست
چشماندازِ من سعادتیست بس بزرگ
و رخسار منْ جهانی روشن
آنجا همه اشکهای سیاه میریزند
غار به غار میروند
اینجا نمیتوان از دست رفت
و رخسار من در آبی صافیست میبینم
میخواند از درختی تنها
سبُکی میدهد به سنگریزهها
آینهدارِ افقهاست
بر درخت تکیه میزنم
بر سنگریزهها میارمم
بر آبْ آفرین میگویم به آفتاب به باران
و بادِ گرمکار
کجایی تو مرا میبینی میشنوی
من آفریدهی پُشتِ پردهام
پُشتِ اولین پرده که میآید
بانوی سبزهها به رغمِ همهچیز
و گیاهانِ هیچ
بانوی آبْ بانوی هوا
من به تنهاییی خود چیره میشوم
کجایی تو
ازان که خاب مرا میبینی به راستای این همه دیوار
مرا میبینی میشنوی
و دلم را میگرداندی
بَرَم میکندی از دلِ چشمانم
مرا توان بودنست بی هیچ سرنوشت
میانِ یخچه و شبنمْ میانِ نسیان و حضور
شادابی و گرمی مرا که پروای این دو نیست
به دوردستِ آرزوهای تو خاهم راند
خیال خیش را که ارزانیی توست
رخسارِ مرا یک ستاره بیش نیست
تو را گریزی ازان نه که بیهوده دوستم بداری
من گرفتنِ خورشیدم رؤیای شبم
پردههای بلورینم را از یاد ببر
من در برگهای خودم میمانم
من در آیینهی خودم میمانم
برف و آتش به هم میآمیزم
سنگریزههایم سبُکای مرا دارند
فصلِ من ابدیست
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.