سالها گذشت
توفانهای آزارنده
مهآلود
خیالهای خامِ برساختهام را از هم پراکند
و صدای لطیفات را فراموش کردم
شمایلهای بس الهیات را
در تبعید
در دلتنگیِ حبس
روزهای بیحادثهام میپوسیدند
محروم از هیبت و الهام
محروم از اشکها، از زندگانی، از عشق
روحام دیگربار بیدار شد:
و دیگربار نزدم آمدی
درست مانند خیالی گریزنده
درست مانند چکیدهیی از زیبایی ناب
قلبام دوباره در خلسه طنین میافکند
از درونِ آن دیگربار برمیآورد
احساسهایی حاکی از هیبت و الهام را
از زندگانی، از اشک، از عشق
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.