برای دل من بس است سینهی تو،
برای آزادی تو، بالهای من.
به آسمان میرسد از دهان من
آنچه بر روح تو خفته بود.
در توست وهم هر روزه.
چون ژاله به گلبرگ میرسی.
با غیبت خود زیر افق نقب میزنی.
جاودانه در گریز، همچو موج.
گفتهام که میان باد میخواندی
همچو کاجها و همچو دکلها.
همانگونه درازی و کمگویی،
و یکباره پُراندوه میشوی، همچو یک سفر.
چون شاعری کهن، به خود میخوانی.
لبریز طنینها و صداهایی دلتنگی.
بیدار میشدم، وگاهگاه میکوچید و میگریخت
هر پرنده که بر روح تو خفته بود.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.