دوازده سال دارم و دوازده هزار بار به توان صد
–بیش از حد تحمل و وسعت قلب و روح کوچکم– عاشقم.
گیجم. خوابم. خنگم. دست و پا چُلفتی و مَغشوش و مَبهوتم.
خودم نیستم (چه بهتر)، خودِ همیشگی‌ام.
و با وجود بی‌نهایت اِغتشاشِ حسی و فکری
و بی‌نهایت دلهُره های مُبهم و بی‌نهایت کوفت و زهرمارِ دیگر،
خوشبختِ خوشبختم.
دو تصمیم بُزرگ گرفته‌ام: می‌خواهم نویسنده شوم.
شاید هم شاعر.
دیگر آن که قسم خورده‌ام به “میم”،
به عشق بُزرگ و اَبدی‌ام، وفادار بمانم.

تا زمانی که زنده‌ام، تا آخرین روز، آخرین دقیقه،
حتی بعد از مرگ،
در آن دنیا،
در بهشت،
در جهنم،
هرجا که باشم…

منولوگی از فیلم درخت گلابی داریوش مهرجویی