اتفاقی دیدمت
اینجا، اونجا یا یه جای دیگه
شاید بتونی به یاد بیاری.
ما همدیگه رو نمی‌شناختیم، اما همو دوست داشتیم.
و حتی اگه واقعیت هم نداشته باشه
باید این داستان قدیمی رو باور کنیم.
من هر چیزی که داشتم رو به تو‌ بخشیدم
برای خوندن، برای رویا بافتن.
و تو به کولی‌وار بودن من ایمان داشتی.
تو بیست سالگی فکر می‌کردی
که میشه با دست خالی زندگی کرد،
اما الان اینجوری فکر نمی‌کنی…

این پایانِ ماه معروف
از زمانی که ما شدیم
هفت بار در هفته بهمون بازمی‌گرده
و‌ شب‌های ما بدون سینما،
موفقیت من که فرا نمی‌رسه
و معاش متزلزلمون

میبینی؟ من هیچ چیز رو فراموش نکردم
در این بیلان که اشک آدمو درمیاره،
که ورشکستگی ما رو نشون میده.
«روزهای زیبا هنوز در انتظارتند
ازش لذت ببر عشق بی‌نوای من…
سال‌های خوب زود میگذرن.»

و حالا، تو داری میری
هر دوی ما پیر می‌شیم
هر کس برای خودش، همین‌قدر غم‌انگیز…
میتونی گرامافون رو ببری
من پیانو رو نگه میدارم
و به زندگی هنرمندانه‌م ادامه میدم.
کمی بعد، بدون اینکه دقیقا بدونم چرا
یه غریبه، یه آدم بدترکیب
در حالی که اسم من رو روی آفیش میخونه
درباره‌ی موفقیتم با تو حرف میزنه.
اما غم‌انگیزه که تو می‌دونی…
«بهش میگی برام اهمیتی نداره، برام اهمیتی نداره…»

ترجمه از سپیده طیری

ترجمه ترانه زندگی هنرمند Léo Ferré La vie d’artiste