آفتاب آتش بی دریغ است
و رویای آبشاران
در مرز هر نگاه
بر در گاه هر ثقبه
سایه ها
روسبیان آرامشند.
پیجوی آن سایه بزرگم من که عطش خشکدشت را باطل میکند
چه پگاه و چه پسین،
اینجا نیمروز
مظهر هست است:
آتش سوزنده را رنگی و اعتباری نیست
دروازه امکان بر باران بسته است
شن از حرمت رود و بستر شنپوش خشکرود از وحشت هرگز سخن میگوید
بوته گز به عبث سایهئی در خلوت خویش میجوید
عضو کانال تلگرام اکولالیا شوید
و اشعار منتخب روزانه را بخوانید
ای شب تشنه! خدا کجاست؟
تو
روزی دگر گونهای
به رنگ دگر
که با تو
در آفرینش تو
بیدادی رفته است:
تو زنگی زمانی
اکولالیا | #احمد_شاملو
از دفتر آیدا در آینه
دیدگاهتان را بنویسید