آنجا جای مردان پیر نیست
جوانان در آغوش یکدگر
پرندگان در میان درختان
آن نسل های محتضر آوازه خوانند
آبشارها ماهی آزاد
دریاها ماهی سیاه
ماهی، چرنده و پرنده
تمام تابستان را به ستایش مشغولند.
هر آنچه را شکل گرفته، به دنیا آمده و می میرد
در بند آن موسیقی شهوانی از یاد می برند
آن یادمان های خرد پیر ناشدنی را.
انسان کهنسال نیست مگر چیزی پیش پا افتاده
قبایی ژنده افتاده بر عصایی
مگر آنکه روح کف زنان ترانه سر دهد
برای هر پاره پورگی در آن لباس فناپذیر
آنجا مدرسه ای برای آواز نیست
مگر مطالعه ییادمان های شکوه خود
ای فرزانگان ایستاده در آتش مقدس !
همچون نقش کاشی های زرین دیوار
از آتش مقدس برون آمده
به حلقه در آیید و استادان آواز روح من باشید.
قلب مرا به آتش کشید
که از هوس ها بیمار است
و در بند جانوری پا به مرگ
که حتی خود نمی داند که چیست
مرا گرد آورید به شکل خلاقی از ابدیت
زمانی که از این طبیعت خارج شوم
قالب جسمانی خود را هرگز از هیچ چیز طبیعی نخواهم گرفت.
بلکه صورتی آن چنان که زرگران یونانی
از طلاکوبی و لعاب طلا می سازند
تا امپراتوری خواب آلوده را بیدار نگه دارند
و یا بر شاخه ی زرینی قرار بگیرم
تا برای آقایان و بانوان شهر بیزانس ترانه سر دهم
از آنچه گذشته، می گذرد و یا خواهد آمد .
اکولالیا | #ویلیام_باتلر_ییتس
برگردان از #حسن_رضایی
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.