صدایم بالا نمیآید دِلّا
باید بروم
که کار کنم
پولش را بدهم نان بخرم، سیگار بخرم
آب هم حتا باید بخرم
بعد لابد دوباره نانم را بدهم خرج سیگار
تو میگویی میمیرم از این همه دود؟ چند روز دیگر؟
تو که قدیسه نیستی دِلّا
یعنی میخواهی بگویی تو، تویِ این شهرِ همیشه خراب،
لای جرز نرفتهای؟
اصلا همین پِپِر را میبینی؟ عصر به عصر روی تپههای دوده زدهی کنار ریل چای مینوشد؛
توی فنجان های گل بنفشهای که
پسر برادرش از پاریس فرستاده بود؛
لب پَر شدهاند اما سلطنتیاند،
بوی خاطرات نجیب زادگیاش را میدهند.
فکر میکنی صدباره پایش به گورستان کنار همان ریل اوراق باز نشده؟ شده است دِلّا
ولی عشق لهو و لعبهای جوانی امانش نمیدهد
صدباره برگشتن را بلد بوده است.
از این قطار بگویمت؟
پِپِر با همین میخواست به استارلینگ برود و از آنجا هم پاریس؛ برادرزاده هایش هم چشم به راه لابد…
قبلترها این قطار خراب نبود دِلّا
این شهر دیگر
تابِ تابوت تاب دادن توی کوچههایش را ندارد؛
کوچههای باریک و متروکش
برای همین است که پِپِرِ پیر نمیمیرد!
حالا اما دلنگرانیات را نبینم دختر
من هم پیریام میشود مثل نمردنهای همین مَرد
دِلّا؟
برویم آب بخریم؟
توی راه یکوقت دلت نگیرد از خاکستریِ دشتها؟
چاه که خشک شد
هیچکدام از این درختها دیگر قد علم نکردند.
دیدگاهتان را بنویسید
برای نوشتن دیدگاه باید وارد بشوید.