بیدار شدم با قطعه‌ای رؤیا در کف،
و ندانستم با آن چه کنم.
پس به دنبال قطعه‌ای بیداری گشتم
تا آن را لباسِ قطعه‌رؤیا کنم،
اما قطعه‌رؤیا دیگر آن‌جا نبود.
حال قطعه‌ای بیداری در کف دارم
و نمی‌دانم با آن چه کنم.
مگر آن‌که دستانی دیگر بیابم
که بتوانند با آن به درونِ رؤیا درآیند.

من پرنده‌یی دارم سیاه‌رنگ
تا در شب پرواز کند.
و برای پروازِ در روز
پرنده‌یی دارم خالی.

اما پی بردم
که این دو توافق کرده‌اند
که باهم در یک لانه‌ آشیان کنند،
در یک تنهایی،

این است که گاهی،
لانه‌شان را از آن‌ها می‌گیرم،
تا ببینم چه می‌کنند
هنگامی که بازگشت ندارند.

بدین‌سان دریافتم
طرحی باورنکردنی را:
پروازِ بی‌قیدوشرط
در گشوده‌گیِ مطلق.